کتاب خاطرات سابقون



اساتید و قرآن آموزان عزیز سابقون ، سلام!

خبر بسیار مهم!
این خبر قطعا یکی از اتفاقات مهم موسسه را در این سالها رقم خواهد زد:
نوشتن و ثبت خاطرات قرآن آموزان و اساتید مؤسسه سابقون و تبدیل به "کتاب سابقون"

فرصت محدود است؛
لطف کنید خاطرات تلخ و شیرین، کوتاه و بلند، خنده دار یا غمگین خودتون را هر چه سریعتر برای ما ارسال کنید.

☑️شما الآن یک نویسنده هستید.
در نوشتن وسواس به خرج ندهید. راحت و سریع بنویسید. به موقع نگارش خواهد شد.

☑️ از همین حالا شروع کنید
هر کدام از ما حداقل 20 خاطره جالب و با حال برای دوستان خودمان داریم. و حتی ممکن است سه خط بیشتر نباشد. اشکالی ندارد، بنویسید.


 

بالاخره نوبت ما شد و تا که رفتیم مسئول انجا گفت که باید برویم به اداره پست و با ما خداحافظی کرد.ما رفتیم به اداره پست در مسجد سید و به ما گفتند که اینجا نیست .ما رفتیم به اداره پست یک جای دیگر و آنجا هم گفتند که اینجا هم نیست ما خسته و کوفته را افتادیم و رفتیم به خانه و خوابیدیم فردا صبح من زود تر از همه رفتم دنبال دائیم و با هم رفتیم دفتر پست فلاورجان و خیلی منتظر ماندیم تا بالاخره نوبت ما شد و

ادامه مطلب


 

بسم الله الرحمن الرحیم
سال ۹۸بود.به ما گفتن قراره اربعین به همراه موسسه بریم کربلا من هم که اولین سفر کربلایم بود !!! من با ذوق و شوق با پدرم رفتیم برای درست کردن گذرنامه ما رفتیم پلیس +۱۰ فلاورجان اونجا ما دو روز در گیر بودیم تا اینکه گفتن ۱۰روز دیگه میاد در خونتون ما هم به همین خیال صبر کردیم تا روز موعود فرا رسید.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سال ۹۷بود.حاج آقا همه را به دفتر دعوت کرد.ما هم رفتیم.یکدفعه حاج آقا مژده رفتن به مشهد را داد.بعد هم خبر از تخفیف شد.من فکر می کردم که رفتنم تخفیف نمی خوره.بعد حاج آقا تخفیف های هر نفر را خواندند.یکی از بچه ها پول اردو به مشهد مجانی شد.بعدش هم من نود در صد تخفیف خوردم.از خوشحالی بال در آوردم.بعد رفتم خانه و به خانواده گفتم.فرداش هم با بیست وچهار تومان به حاج آقا دادم.

بسمه تعالی
پارسال بود. رفته بودیم راهیان نور همه جارا رفته بودیم و شب شده بود و برا خواب اومده بودیم میشداغ. تازه قرار بود تو یه شبی خشم شبم داشته باشیم. خیلی استرس داشت.:cry::cry: بالاخره نماز مغرب شد و رفتیم دسشویی برا وضو و تخلی
یه بنده خدایی رفت تو دسشویی و همزمان آب رفت! این بنده خدا هم

ادامه مطلب


 

فکر میکنم سال98بود.
رفته بودیم اردو باغ ابریشم.
قبل از اینکه برکردیم رفتیم کارتینک سوارى.من با آقاى محبى سوار شدم. اول آقاى محبى نشست صندلى راننده.ماشین به راه افتاد،ولى آنقدر آرام میرفت که من احساس کردم میتوانم در همان حال

ادامه مطلب


از جایم پا شدم و رفتم سمت عبادتگاه مسجد امام(رحمة الله علیه).

تراکت رو گرفتم!!:page_facing_up::page_with_curl:

اومدم سر جایم نشستم و شروع کردم به خوندن تراکت؛
داخلش چند تا طرح رو برای حفظ قرآن توضیح داده بود؛ از جمله:
:sparkle: حفظ یکساله
:sparkle: حفظ چهارساله
:sparkle: و .

خب اون موقع من دانشجوی

ادامه مطلب


یادش بخیر سال حفظمون
کلاسی که ما بودیم(هاتف،کلاس آخریه که خیلی بزرگ بود)زمستونش خیلی سرد بود چون که هم بزرگ بودو هم سقفش خیلی بالا بود،قربونش برم درو پنجره هاشم که سماقپالون بود و کلا ضد خفگی بر اثر گازگرفتگی ساخته بودنش برا همین گرم نمیشد!
یکی از همون روزای خیلی سرد بود که دیدیم دیگه نمیشه سرماشو تحمل کرد و به فکر چاره بودیم که

ادامه مطلب


اوضاع قر و قاطی

بسم الله الرحمن الرحیم

پیرامون بحث برنامه ریزی چند شبی یود با استادم صحبت می کردم خلاصه کلی فکرم را مشغول کرده بود روز ها یه چیز مثل باد از تو ذهنم رد می شد که ( زمان بندی یا تثبیت) خیلی زود به کل فراموش می کردم یه شب خیلی بحث جدی شد

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
اگر اشتباه نکنم اسفند سال 97 بود و با بچه های موسسه رفته بودیم راهیان نور ( البته با کاروان حاج حسین یکتا ) احتمالا شب دوم بود که رفتیم منطقه ی عملیاتی شلمچه ( مراسم بله برون شهدا ) خیلی اون شب خوب بود

ادامه مطلب


همه ی بچه ها آمده بودند و داشتند بازی میکردند ولی به جای اینکه من را بزنند خودشان را میزدند و من بالای تخت به آنها نگاه میکردم و میخندیدم. استاد نصر که میخواستند آنها را از هم جدا کنند، نتوانستند و ناخواسته وارد بازی شدند . شدت بازی زیاد شده بود ناگهان خبری رسید که

ادامه مطلب



من از بچگی خیلی دوست داشتم قرآن را حفظ کنم و قرائت کنم حتی کلاس سوم ابتدایی هم که بودم رفتم به کلاس حفظِ بچه هایی که در تابستان می خواستند یک دوره ی حفظ را انجام دهند. دو روز به مسجدی رفتم در آنجا دیدم که بچه ها به همراه استادشان قرآن را حفظ می کنند. از صدا و سیمای مرکز اصفهان هم حتی برای ضبط و گزارشِ

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سال ۱۳۹۵بود سال حفظ یکساله ما.من خیلی به وسیله ساختن علاقه داشتم. توی موسسه قبلی یک حوض بزرگ بود. من با اون حوض انس داشتم یک روز یک ماشین کوچک درست کردم که با سه تا باتری نیم قلم کار میکرد و خیلی تند میرفت . اون رو آوردم موسسه و روشنش کردم و

ادامه مطلب


یک روز با پوریا صفری که تقریبا همسایه هستیم به سمت خونه می رفتیم ( با اتوبوس ) این قضیه مال مکان موسسه قبلی هست سر یه سه راه از اتوبوس پیاده شدیم اون سه راه چراغ رهنمایی داشت ولی زود به زود عوض می شد

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها